****مرینت *****
کنار آدرین روی زمین نشستم بیهوش بود بلند شدم و به طرف همون زن وحشتناک رفتم : از من چی میخوای ؟
- ببین دختر خوب میخوام باهات معمامله کنم
_ چه معامله ای ؟
- همونطور که خودت میدونی تو قرار بود با آلبرت استورات ازدواج کنی که از این موضوع فرار کردی !
_ میشه بری سر اصل مطلب
- باشه
_ ممنون
- مرینت اگه تو آلبرت رو بکشی منم در عوض میذارم پدر و مادرت زنده بمونن!
_ چیییییییییییییییییییییییی ؟ آلبرت رو بکشم ؟ برای چی ؟
- خانواده ی استوارت دشمنای خونی من هستن باید از شرشون خلاص بشم !
_ حالا چرا با کشتن پسرشون ؟
- چون اگه آلبرت بمیره نسل خانواده ی استوارت از بین از بین میره چون هم مادر و هم پدر آلبرت تک فرزند هستن و هیچ برادر یا خواهری ندارن !
_ در نتیجه با کشتن آلبرت دشمنان خونی تو نابود میشن !
- آفرین ! دختر باهوشی هستی !
_ نمیشه یه چیز دیگه ازم بخوای ؟ من واقعا نمیتونم قاتل بشم ، اونم نه قاتل یه فرد معمولی قاتل آلبرت استوارت پسر فلیکس استورات بزرگترین دارنده ی شرکت مد و طراح مد در جهان واقعا نمیتونم !
- چاره ای نداری دختر جون یا آلبرت رو میکشی یا من خانواده ات رو میکشم !
_ تو داری میگی که بین آلبرت و خانواده ام یکی رو انتخاب کنم ؟
- درسته ، تو تا فردا وقت داری که تصمیم بگیری !
_ یه سوال فقط چه جوری باید نقشه رو عملی کنم ؟
- از طریق عشق
_ متوجه نمیشم ؟
- تو میتونی از طریق کسی که آلبرت عاشقشه اونو بکشی !
_ اما اگه بخوام بازم نمیتونم !
- مرینت بعد از اتفاق 10 سال پیش دیگه عشق آلبرت نسبت به اون فرد و اون فرد به آلبرت غیر ممکن شد چون اون اتفاق باعث جدایی اونا از هم شد !
_ اما من واقعا گیج شدم ! آخه عشق و مرگ با هم جور در نمیاد محاله !
- اتفاقا جور در میان چون این عشق مرگ آسا است !
بعد ناپدید شد خدایا من باید چی کار کنم ؟ چه طوری تصمیم بگیرم خدایا؟ کدوم رو انتخاب کنم ؟ خدایا خودت کمکم کن !
*****آلبرت ******
با کاترینا اومدیم رستوران و نشستیم پشت میز من قهوه سفارش دادم ولی اون هیچی سفارش نداد داشتم همینجوری نگاش میکردم که گفت : آلبرت قصد نداری حرف بزنی ؟
- چرا ولی اول میخوام یه دل سیر نگات کنم ![]()
_ خیلییییی پروییییییییی ![]()
- ما نوکر شما ![]()
_ ببین آلبرت هم منو از کار و زندگی انداختم هم خودتو !
- کار و زندگی من توییییی کاترینا ![]()
_ ![]()
- آخه من به چه زبونی بهت حالی کنم عاشقتممممممممممممممممممممممممممممم ؟ هان به چه زبونی ؟
_ تو عاشق من نیستی آلبرت ![]()
- چرا همچین فکری میکنی ؟
_ تو ... بعد از 10 سال اومدی و حالا .....( با بغض ) میگی عاشقمی ؟
- تو از فرانسه رفتی ... من تازه همین یه سال پیش فهمیدم که تو این کشوری !
( باز با بغض ) _ حالا یه ساله که به قول خودت میدونی چرا توی این یه سال نیومدی دنبالم ؟ هان ؟ ( با داد + بغض ) چرا آلبرتتتتتتتتتت ؟
- می خواستم بیام اما این غرور لعنتیم نذاشت
_ تو اگه عاشق من بودی قید غرورتو میزدی و میومدی دنبالم ! پوزخندی زد و گفت : اما نزدی !
- من ...من
_ هیچی نگو آلبرت شما مردا غرورتون براتون مهم تر از عشقه تا زمانی که این غرور رو دارید عشق ها قید و شرط دارن ولی میدونی چیه ؟
- چیه ؟
_ عشق حقیقی عشقیه که قید و شرط نداشته عشق بی قید و شرط عشق حقیقی و ابدیه اینو یادت باشه !
و در مقابل چشمهای بهت زده ی من از جا بلند و از رستوران خارج شد. سرمو بین دستام گرفتم خدایا چرا همش این بلا ها سر من میاد ؟ چرا ؟
************************************************************
آنچه خواهید خواند :
خدایاااااا حالا چی کار کنم ؟
- چرا خدایا ؟ چراااااااااااااااا ؟
_ نگران نباش نمیذارم اینطوری تموم شه !
************************************************************
عشق مرگ آسا هنوز تموم نشده.
