(اومدم گزارش بدم/ پس چرا از شهرام شپره داری آهنگ میزاری؟/ میزاری گزارش بدم؟/ باشه من دیگه حرفی ندارم)
خب لیدی باگ نزدیک میشه و ریناروژ توهم میسازه . خلاصه همه از قدرت های ویژه شون استفاده میکنن و... بوم مایورا میخوره به ماشین درحال حرکت و از نظر غیب میشه.
یا خدا مگه گربه هم پرواز میکنه؟! ....و خب نبرد تمام شد. اما از دختر یوزپلنگی اصلا خبری نیست. یعنی نبرد اینقدر آسون بود؟(بچه ها الان نادیا حکم بوق رو داره. چون نمیدونم باهاش چیکار کنم.)
*مخفیگاه*
(رییس و آیناز در راه روی منتهی به اتاق الین هستند.)
آیناز : قربان ما کاملا مطمئن هستیم که خودشه.
رییس: کار از محکم کاری عیب نمیکنه(الان رفتن تو اتاق)
هی اسمت چیه؟
الین: اسمم الین هست اتفاقی افتاده؟؟
رییس: که گفتی مطمئنی؟
آیناز: ولی قربان من کاملا مطمئنم که ادم درستی رو اوردیم اینجا.( رو به الین) راستی تو چطوری اسم منو و اینکه خوناشام هستم رو فهمیدی؟
الین: اول از هم که اسمت خیلی درشت رو لباست هست بعدش هم از روی دندونای نیشت کاملا معلوم بود.
رییس: شرمنده خانم کاستلان ما شما رو اشتباه گرفتیم.(چیه؟ فامیل دیگه ای به ذهنم نرسید)
الین : خب پیش میاد.(از اونجا رفته بیرون) اوف یعنی اینهمه مدت کلا از اینجا تا خونمون یه دقیقه راه بود؟ شرط میبندم اگه(آدرین) بفهمه دیگه رسما دیوونه بشه.
*در همین هنگام*
لیدی باگ: راستی ببر وحشی چرا اونروز که یوزپلنگ دزدیده شد گفتی گاومون زایید؟
ببر وحشی: چون میدونستم اونا یه گروه خوناشام خطرناک اند و ممکن بود یوزپلنگ رو ببرن به عنوان نیرو پیش تسخیر شده ها.
حاکماث: چون یوزپلنگ تنها کسیه که هویت تمام افراد حاضر رو میدونه.
(ریناروژ و لیدی باگ و کت نوار آب دهان خود را قورت میدند)
*حال اصلی(مثلا کل چیزی که دیدید فقط به این خاطر بود که ماریان و دوستاش داشتند دفترچه خاطرات پدر مادراشون رو نگاه میکردند.*
ماریان: یعنی چیزای نوشته شده واقعی بودند؟
مکث: فک کنم.
الین:(الین الان بزرگ شده) دارید دفترچه خاطرات مرینت رو فضولی میکنید؟
آدریانا: نه..نه..ام چیزه... آره
الین: پس منم هستم. چون من عاشق اینطور فضولی کردنم و بهتره اینجا نکنیم.
مکث: میشه بریم ادامه؟
*خب برگردیم به داستان شرمنده بابت فضولی بچه ها*
پایان پارت 20 بعدی 4 نظر
